به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم تو کوته دستیم میخواستی ورنه من مسکین به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم زکویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی زیان اورده من بودم که دنبال هنر رفتم ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من که از خار غمت ای گل خونینه پر رفتم مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در به در رفتم به پایت ریختم اشکی و رفتم, در گذر از من از این ره بر نمیگردم که چون شمع سحر رفتم تو رشک افتابی کی به دست سایه می ایی؟ دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم (هوشنگ ابتهاج)
|